پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403  
حکایات
جلوه اي از زهد مرحوم اخوند خراساني

آخوند از ابتداي جواني تا آخر عمرش ، هر روز پيش از طلوع آفتاب ، به زيارت آفتاب نجف ، حرم حضرت علي عليه السلام مشرف مي شد. آنگاه به مسجد هندي مي رفت و درس مي گفت . شبها پس از اقامه نماز جماعت در صحن حرم ، براي برخي از شاگردان ممتازش در منزل خود درس خصوصي داشت . نمازهاي مستحبي اش حتي در سنين پيري ترك نشد. در ماه رمضان نيز براي طلبه ها سخنراني مي كرد .

در اواخر عمر، زيارت را - شايد به خاطر پيري - طول نمي داد. يكي از مريدانش به وي گفت : شما كمي بيشتر در حرم بمانيد تا همه زايران متوجه آداب زيارت شما بشوند. آخوند دست به ريش خود گرفت و گفت : در اين آخر عمر، با اين ريش سفيد به خدا شرك بورزم و خودنمايي كنم ؟ !
يكي از همسايگان آخوند مي گفت : ناله سوزناك و صداي گريه آخوند در نيمه هاي شب ، قلب هر سنگدلي را مي لرزاند .

آخوند به تميزي سر و وضع و لباس اهميت فراواني مي داد. همراه سه فرزند كه همگي آنها متاهل بودند، در يك خانه زندگي مي كرد. اين چهار خانواده ، چهار اتاق داشتند. روزي يكي از پسرانش از تنگي جا به پدر شكايت كرد. پدر گفت : اگر قرار باشد كه خانه هاي اين شهر را بين نيازمندان بخش كنند، به ما بيش از اين نمي رسد .

آخوند ملا كاظم خراساني اصالتا مشهدي است و متجاوز از پنجاه سال در جوار اماكن مقدس اقامت گزيده است

آخوند ملاكاظم خراساني زعيم عالم تشيع و در نتيجه بزرگترين شخصيت مذهبي سرتاسر خاور ميانه محسوب مي شد.
در شرح احوال آخوند خراساني سخن زياد گفته شده  در اينجا به آنچه خود او در حسب حالش گفته، مي پردازيم. آخوند در اينجا از فقر و عسرت، و زهد و بي اعتنايي به زخارف دنيا در دوره طلبگي خود سخن مي گويد:

...چون مجلس درس به پايان رسيد، شيخ (مرتضي انصاري) به من نگاه كرده گفت: آخوند! مي بينم خيلي مؤدب مي نشيني؟

من سر به زير افكندم و عبادي خود را بر روي سينه ام بيشتر كشيدم و حالتي داشتم قرين انفعال. شيخ دريافت كه پيراهن به تنم نيست و قباي خود را پيش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود كه پيراهن ندارم! زيرا (از كفش و لباس) تنها چيزي كه نداشتم و مي توانستم بگويم مالك آن هستم يك قباي پاره بود با يك عباي كهنه و يك جفت كفش كه آن هم ته نداشت و با زحمت پاي خود را بالاتر مي گرفتم و به رويه كفش مي چسباندم كه پايم بر زمين كشيده نشود كه نجس يا كثيف نشود تا آنجا كه يك روز مجبور شدم سه بار پاي خود را بشويم و يكي از طلاب به گوشواره مدرسه نشسته بود مرا ديد و به حالم رقت كرد و كفشي مندرس به من داد. در اين وقت چنان بود كه گفتي دنيا را به من داده اند! آن روز هم شيخ پس از مجلس درس از برهنگي من آگاه گرديده فهميد كه پيراهن به تنم نيست و به اين جهت قباي خود را به روي سينه ام كشيده ام و مي نمايد كه مؤدب نشسته ام، امر كرد پيراهني به من دادند.

چهل سال نه گوشت خوردم و نه آرزوي خوردن گوشت داشتم و تنها خوراك من فكر بود و با اين زندگي راضي و قانع بودم و هيچگاه نشد كه سخني ياد كنم كه گمان كنند از زندگاني خود ناراضي هستم. پولي براي خريد يك شمع به من دادند ولي من در تاريكي مي گذرانيدم و آن پول را به فقيرتر از خودم مي دادم.
شبها كتاب خود را برداشته به مبرز مدرسه مي رفتم تا در برابر چراغ مبرز مطالعه كنم. طلاب هيچ اعتنايي به من نمي كردند مگر معدودي كه مانند خود من يا فقيرتر از من بودند. خواب من بيش از شش ساعت نبود و چون با شكم خالي خواب آدم عميق نمي شود بيشتر شبها را بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و مساهرت داشتم. در اين احوال به خاطرم مي گذشت كه اميرالمؤمنين (ع) نيز بيشتر شبها را به اين نشان مي گذرانيد. من با همه تنگدستي و بيچارگي احساس مي كردم كه فكر من به عالمي بلندتر پرواز مي كند و قوه اي است كه روح مرا به سوي خود جذب مي كند و شايد اين، در سايه روح خاص و طينت و مليتم بود. سي سال تمام، داغي و گرمي نان تنها نانخورش من بود.


منبع :مجله پيام حوزه، شماره 7

 
امتیاز دهی
 
 

بيشتر
كليه حقوق اين سايت براي دبيرخانه كنگره بزرگداشت آخوند ملا محمد كاظم خراساني محفوظ مي باشد









Guest (PortalGuest)

كنگره آخوند خراساني
مجری سایت : شرکت سیگما